بازداشتن کسی را از سخن گفتن، کشتن، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن، خاموش شدن. سخن نگفتن: گفت: تش خمش کنید من میخواهم که... (فیه مافیه). خمش کرد و هیچ نگفت... (فیه مافیه)
بازداشتن کسی را از سخن گفتن، کشتن، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن، خاموش شدن. سخن نگفتن: گفت: تش خمش کنید من میخواهم که... (فیه مافیه). خمش کرد و هیچ نگفت... (فیه مافیه)
ساکت کردن. بیصدا کردن. خاموش کردن: دیو را نطق تو خامش میکند گوش ما را گفت تو هش میکند. مولوی. چنان صبرش از شیر خامش کند که پستان شیرین فرامش کند. سعدی (بوستان)
ساکت کردن. بیصدا کردن. خاموش کردن: دیو را نطق تو خامش میکند گوش ما را گفت تو هش میکند. مولوی. چنان صبرش از شیر خامش کند که پستان شیرین فرامش کند. سعدی (بوستان)
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن: روان نیاکان ما خوش کنید دل بدسگالان پر آتش کنید. فردوسی. مگر دل خوش کند لختی بخندد ز مسعودی و از ریش بولاهر. فرخی. بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار. فرخی. و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان). پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب. ناصرخسرو. طیبات از بهر که للطیبین یار دل خوش کن مرنجان و ببین. مولوی. دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند. سعدی (گلستان). ، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : عسل خوش کند زندگان را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج. سعدی. ، خشکانیدن، شیرین کردن: بیاورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن از این کام خویش. فردوسی. ، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم. حافظ. خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید. حافظ. - جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن: روان نیاکان ما خوش کنید دل بدسگالان پر آتش کنید. فردوسی. مگر دل خوش کند لختی بخندد ز مسعودی و از ریش بولاهر. فرخی. بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار. فرخی. و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان). پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب. ناصرخسرو. طیبات از بهر که للطیبین یار دل خوش کن مرنجان و ببین. مولوی. دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند. سعدی (گلستان). ، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : عسل خوش کند زندگان را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج. سعدی. ، خشکانیدن، شیرین کردن: بیاورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن از این کام خویش. فردوسی. ، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم. حافظ. خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید. حافظ. - جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی
دوتا کردن. دولا کردن. منحنی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دل تو از اینکار بی غم کنم همان پشت بدخواه تو خم کنم. فردوسی. پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز در بهشت ار نه امید قلیه و حلواستی. ناصرخسرو. واجب است آنکه پیش میرود و در زیر پشت را خم کند و بالا راست. (گلستان). - بر ابرو خم نکردن، اظهار ماندگی و رنج ننمودن
دوتا کردن. دولا کردن. منحنی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دل تو از اینکار بی غم کنم همان پشت بدخواه تو خم کنم. فردوسی. پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز در بهشت ار نه امید قلیه و حلواستی. ناصرخسرو. واجب است آنکه پیش میرود و در زیر پشت را خم کند و بالا راست. (گلستان). - بر ابرو خم نکردن، اظهار ماندگی و رنج ننمودن